تو زندگی یه چیزهایی هست که خب سر جای خودش نیست. حالا یا اون سر جای خودش نیست یا تو سر جای درستی قرار نگرفتی. اما به هر حال تو دلبسته اش میشی.
مثلا یه گلدونی که خانجون به امانت میاره میده بهت میگه ازش مراقبت کن تا من از مکه برگردم.
تو هرروز پا میشی به شوق آب دادن به اون شمعدونی ها. دیگه از وظیفه میگذره. یه دلبستگی بینتون پدید میاد.
دیگه ت...رس داری از اون روزی که خانجون بیاد و شمعدونی هاشو بخواد ببره.
بعد تو هرچقدر هم مسئول اون گل باشی اما اون گل تو رو مسئول خودش نمیدونه.
خانجون مسئول اون گله. اون گل ماله خانجونه اصن. شماره ی دو که باشی همینه دیگه. بعضی ها هیچوقت نمیتونن شماره یک باشن. هیچوقت نمیتونن کسی رو عاشق خودشون کنن. همیشه تو سایه هستن.
تو چی. تو این وسط هیچی نداری . تو فقط یه چند روز الکی دلبستی به چیزی که مال خودت نبوده. که هیچوقت هم مال خودت نمیشده. که میدونستی که هیچوقت مال خودت نمیشه. اما حکایت دله دیگه. این دل لامصب مگه از فولاده که هیچ چیزی نبینه یا اگه چیزی دید خم به ابروش نیاره؟
بدبختی اینه که تو شیفته و وابسته ی گلی میشی که اون گل اصلا نمیدونه که تو چه احساسی داری بهش.
دلت پر میزنه اما گل دلتنگه خانجونه. اصلا نمیبینه تو رو.
"گودر"
تا بوده همین بود . به عبارتی به قول دکتر شریعتی : من تو را دوست می دارم. تو دیگری را. و دیگری, دیگری را. و اینگونه است که ما همه تنهاییم ....
مرسی از نظرتون.
خیلی از وبلاگتون خوشم اومد با اجازه لینکتون میکنم
نظر لطفتونه .
salaam
ohoom khoodam tarahi mikonam
mooochaker
سلام مرسی از نظری که برام گداشتی بهش فکر کردم