امروز وبلاگم باز بود داشتمم مینوشتم اتفاقا
خوابم برد یهو
بیدار که شدم دیدم بابام پای لپ تاپه
هی وای
کاش بجای اینهمه فکر کردن به آینده و به گذشته ، یه ذره هم توی حال زندگی میکردیم...
توی حال، همین حالا، الآن...نیاز دارم بهش !
پ.ن: همون نوشتهه که داشتم مینوشتم
بعضی آدمای اطرافم فکر میکنن بود و نبودشون فرقی میکنه برای من، اتفاقا توی نبودشون بیشتر پیشرفت میکنم و بیشتر از خودم راضی ام. کلاً روحیه اینجور رفیق بازی هایی رو ندارم
موزیک وبلاگم رو عوض کردم، خوبه مگه نه ؟
بالاخره بعد از 14 ساعت حبس توی یه اتاق ساعت 11 و نیم شب برگشتم خونه. بدیش این بود که کار اونطور که میخواستم نشد و کل زحماتی که امروز کشیده بودم هیچ شد.
البته چون وقتم کم بود و فردا باید میرفتم، وگرنه من آدمی نیستم که وِل کن چیزی باشم
اون دوتا جوجه زرنگا رو که گربه خفه کرد
دوتا جوجه جدید گرفتیم، یکیشون امروز مریض بود، قبض شده بود...
داشت جیغ میزد اومدم تو حیاط دیدم افتاده داره پاهاشو تکون میده، در واقع داشتم صحنه مُردنش رو میدیدم.
خیلی بد بود، کاش نمیدیدم...
شاید بگید جوجه یا مال دختراس یا مال بچه کوچیکا. ولی اینطور نیست ... باحالن
احساس میکنم یه سری چیزا داره خوب پیش میره، امیدوارم این دو هفته هم طبق برنامه پیش بریم و خوب بشه
این هفته و هفته ی بعدی خدا رحم کنه فقط