فـــرامــــوشـــت نکرده ام


عادت می کنم به داشتن چیزی و سپس نداشتنش ،

به بودن کسی و سپس به نبودنش ،

تنها عادت می کنم ...

امـــا فراموش نه !

فراموشت نکرده ام ! یادت باشد ...

لـــبــــــــــ خــــــنـــــد


بعضی وقت‌ها
             بعضی‌ها هستند
                              که لبخندِ‌شان بدجوری دل آدم را می‌بَرد.

 بعضی وقت‌ها
               دیدن بعضی لبخندها
                                     بدجوری آدم را بیچاره می‌کند.

بعضی وقت‌ها
              برای دیدن بعضی لبخند‌ها
                                       بدجوری لحظه‌شماری می‌کنم.

بعضی وقت‌ها
                 بدجوری دلم می‌خواد
                                   یک گوشه‌ای بنشینم و فقط برایم لبخند بزنی.

بعضی وقت‌ها....
                          چرا فقط بعضی وقت‌ها لبخند می‌زنی؟...


   ای لعنت به این «بعضی وقت‌ها» که نمی‌گذارد تو «همیشه» برایم لبخند بزنی...







زلــــالـــ کـــه بـاشی



زلال که باشی دیگران سنگ های کف رود خانه ات را می بینند ...!  



بر می دارند و نشانه می روند ... درست سوی خودت






آدمـــها و پـشه ها


دیروز از ظهر دو تا پشه توی خانه می چرخیدند / اسمشان را می گذارم پشه ی شماره یک و پشه ی شماره ی دو ! شب قبل از خواب یکی از این اسپری های پشه کش دستم گرفتم و بی حرکت روی مبل نشستم که بکشمشان ! پشه ی شماره یک با اولین اسپری سرش گیج رفت و نقش زمین شد و جان داد و مُرد / اما پشه ی شماره ی دو نه / حداقل سه بار از فاصله ی کم اسپری اش کردم اما بی فایده بود هنوز می چرخید آخرش هم ناپدید شد اما تمام مدت شب صدای ویز ویزش می آمد و من با خودم می گفتم عجب پشه ی جان سختی بود این یکی / اما صبح که بیدار شدم دیدم کنار تخت روی میز عین مورچه یی که لای انگشتتان له شده باشد / مچاله شده بود / بعد هم که آمدم با دستمال جمعش کنم تقریبا پودر شد !

حالا من فکر می کنم بعضی از آدم ها عین پشه شماره یک ضربه که می خوردند ، صدای شکستنشان  را می شود شنید ! اما بعضی های دیگر، نه / نابود می شوند / مویشان سفید می شود در گوشه یی اما به روی خودشان نمی آورند و هنوز جلوی چشم آدم می آیند و می روند و زندگی می کنند!
 آدم یک روز صبح  از خواب بیدار می شود می بیند پیر و خموده شده اند ، تمام مدت غصه خورده اند و دارند توی خودشان ناپدید می شوند !


"گودر"

گلدون خانجون



تو زندگی یه چیزهایی هست که خب سر جای خودش نیست. حالا یا اون سر جای خودش نیست یا تو سر جای درستی قرار نگرفتی. اما به هر حال تو دلبسته اش میشی.

مثلا یه گلدونی که خانجون به امانت میاره میده بهت میگه ازش مراقبت کن تا من از مکه برگردم.
تو هرروز پا میشی به شوق آب دادن به اون شمعدونی ها. دیگه از وظیفه میگذره. یه دلبستگی بینتون پدید میاد.
دیگه ت...رس داری از اون روزی که خانجون بیاد و شمعدونی هاشو بخواد ببره.
بعد تو هرچقدر هم مسئول اون گل باشی اما اون گل تو رو مسئول خودش نمیدونه.
خانجون مسئول اون گله. اون گل ماله خانجونه اصن. شماره ی دو که باشی همینه دیگه. بعضی ها هیچوقت نمیتونن شماره یک باشن. هیچوقت نمیتونن کسی رو عاشق خودشون کنن. همیشه تو سایه هستن.
تو چی. تو این وسط هیچی نداری . تو فقط یه چند روز الکی دلبستی به چیزی که مال خودت نبوده. که هیچوقت هم مال خودت نمیشده. که میدونستی که هیچوقت مال خودت نمیشه. اما حکایت دله دیگه. این دل لامصب مگه از فولاده که هیچ چیزی نبینه یا اگه چیزی دید خم به ابروش نیاره؟
بدبختی اینه که تو شیفته و وابسته ی گلی میشی که اون گل اصلا نمیدونه که تو چه احساسی داری بهش.

دلت پر میزنه اما گل دلتنگه خانجونه. اصلا نمیبینه تو رو.



 "گودر"

خــر بـاشــ




مگر نمی دانی بزرگترین دشمن آدمی فهم اوست ؟! ... پس تا می توانی خر باش تا خوش باشی


برای خوشبخت بودن ، به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن ... ؟







کاغــذ ها


میرن تو جنگل، درختارو میبرن، میبرن کارخونه، تو کارخونه با هزار فوت و فن اینارو تبدیل به کاغذ میکنن. کاغذ ها رو برش میزنن میکنن آ-4 ، میارن میدن دست چاپخونه ها. چاپخونه ها بعضاً به 6 قسمت تبدیلش میکنن واسه کاغذ یاداشت میفروشن. من میرم از این بسته های کاغذ یاداشت هارو میخرم. میارم. میزارم جلوی خودم رو میزم. پر از کلمات و چرت و پرت های ذهن مغتششم میکنم و دور می اندازم.


دیگه این کوچیکا فایده نداره. :( باید برم یه چند تا آ-3  بخرم، بیارم، بچسبونم به  میز کامپیوترم، و حالشو ببرم. چه حالی میده با این کاغذ بزرگ عقده های خودم رو خالی کنم.



دنبال نوشت1 : می خوام نباشه هرکی  که ذهنش منحرفه.


دنبال نوشت2 : تو روح ایرانسل که قیمتاشو اینور اونور میکنه هیچ اطلاعی هم نمیده.


دنبال نوشت4 : تو روح سازمان اطلاعات و ارتباطات رادیویی که ایرانسل قیمتاشو بدلخواه خودش اینور اونور میکنه هیچ اطلاعی هم نمیده.


دنبال نوشت5: دنبال نوشت قبلی باید 3 میبود. ولی من نوشتم 4 . چرا ؟



خیانت





راه که می روم، مدام پشت سرم را نگاه می کنم، دیوانه نیستم...خنجر از پشت خورده ام.