خیــلــی دور

باید یه توری باشه
تور یهو
یهو بری بگی تور یهو
بگه بفرمایید؟
بگی سلام خسته نباشید، حالم بده منو بتورون
بگه اُوکی
بعد بری
باهاش بری
دور شی
خیلی دور...

حـــضــور تـــو

به جز حضور تـــــو

هیچ چیز این جهانِ بی کرانه را
جدی نگرفتم...

...حتی عشـــــــــق را !

شجاعت می خواهد


شجاعت می خواهد

 وفادار احساسی باشی

 که می دانی
 
شکست می دهد

 روزی

 نفسهای دلت را.

آزار دهـــــــنــــــــــده

وقتی کسی برات آزار دهندس و تو داری تحملش می کنی 2 تا حالت داره:

1.یا اینکه مجبوری
2.یا اینکه خیلی دوسش داری

ســومـــــــین پروانــــــــه

در منطق‌الطیر عطار سه پروانه درباره ماهیت شمع از خود سوال می‌کنند.
اولی نزدیک شمع می‌رود و برمی‌گردد می‌گوید: “نور است”.
دومی نزدیک‌تر می‌شود و یک بالش می‌سوزد؛‌ بر‌می‌گردد و می‌گوید: “می‌سوزاند”.
سومی بیشتر نزدیک می‌شود و خود را به آتش می‌زند و دیگر بر‌نمی‌گردد.
پروانه سوم آنچه را که دیگران دانسته‌اند؛‌ فهمیده است.
فهمیدن سومین مداری است که باید از آن عبور کنی و نمی‌‌توانی از آن سخن بگویی.

وقــتــی تــحـمــــل مــی کنیـــ


وقتی می مانی و تحمل می کنی ، از خودت یک احمق می سازی

بــــــیـــــــــمــــاری یـــــخــچــال



بیماری یخچال

"بیماری یخچال"نوعی بیماری روانیست که فرد را تحریک به باز کردن درب یخچال می‌کند،در حالی‌ که نه تشنه آاش است،نه گرسنه است،و نه اصلا میداند که چه می‌خواهد.
از علائم این بیماری این است که فرد از اتاقش خارج میشود.سرگردان راه آشپزخانه را در پیش می‌گیرد.درب یخچال را باز می‌کند.چیزی بر نمیدارد.درب را می‌بندد.!
این بیماری به وفور در میان متولدین دهه‌های ۵۰ ،۶۰ و ۷۰ به چشم می‌خورد

خــــــــاطـــراتـــم درد مــی کــنـنـد


مهم نیست اگر به من بخندی


وقتی‌ میگویم خاطراتم درد میکنند

تو فکر کن من دیوانه ام

اما باور کن

خاطراتم جایی گوشهٔ قلبم

گاهی‌ تیر میکشند

وقتی‌ به تمام لبخند‌هایی‌ فکر می‌کنم

که بی‌ دریغ نثار همه می‌کردم

و بی‌ محابا تبدیلش میکردند

به بغض، به زخم ، به دردی

لا به لای _ خاطراتم ، گوشه ای از قلبم

برای یک بار هم که شده

باور کن

قلبم نیست که تیر میکشد

خاطراتم هستند که درد میکنند

رانـــــنـــده خـــــوب شــهـــر ما


راننده خوب شهر ما


یک اسکناس دویست تومانی و یک سکه پنجاه تومانی می دهم به راننده اتوبوس ، سکه آنقدر ریز و کوچک است که کف دستش گم می شود.

شرمم می شود معطل کنم برای گرفتن بیست و پنج تومان باقیمانده . سرم را می اندازم پایین و از اتوبوس دور می شوم . یکی از پشت سر صدایم می کند ، برمی گردم ، راننده است که از ماشین اش پیاده شده تا باقی پول مرا پس بدهد.

سکه بیست و پنج تومانی ای که کف دستم می گذارد ، بزرگتر از پنجاه تومانی کف دست خودش است . سر که بلند می کنم برای تشکر و چشمم که می افتد به چهره ی خسته و گرمازده اش ، تازه می فهمم چقدر انصاف او بزرگتر از شرم من است


بــــــرای بـــــدست آوردنــت


برای بدست آوردنت نمی جنگم

به تکّدی قلبت هم نمی آیم...

دوستت دارم؛ فارغ از داشتنت